داستان قوز ماه نوشته ی امیر خداوردی
تعداد بازديد : 428
سایت " هــای نــــاز " داستان قوز ماه :دستش می لرزید، نمی دانست چه اتفاقی افتاده، عقب عقب آمد و شیر خوردن بچه را تماشا کرد، سایه کوتاه درخت گز افتاده بود روی دوش مادر و صورت بچه...
نفسی عمیق کشید. عرق پیشانی را با سر انگشت گرفت. روز سی ام داشت تمام می شد. اولین بار بود که به همچو جایی پا گذاشته بود؛ جایی که هیچ نمی شد رادیوی داخلی را گرفت. وقت اذان را از روی آفتاب می فهمیدند. حتی خروسی نداشتند که موقع اذان صدا کند. اثاثش را جمع کرده بود؛ پتوی مسافرتی، کمی ظرف، چند دست رخت و لباس و چند جلد کتاب توی دوتا ساک. گذاشته بودشان وسط کپر. یک کپر اختصاصی داشت، سه دیوار کلوخی و یک سقف از چوب و علف و شاخه های ریز و درشت.
ادامه مطلب